عمری گذشت و یوسف ما پیرهن نداشت 
آری که پیرهن نه، که حتی کفن نداشت 
عمری گذشت و خنده به لب های مادرم! 
خشکیده بود و میل به دریا شدن نداشت 
عمری همیشه قصه نقاشی سعید! 
مردی که دست در بدن و سر به تن نداشت... 
 
                   **** 
حالا رسید بعد هزاران هزار روز 
یک مشت استخوان که نشان از بدن نداشت 
مادر که گفت: شکل تو دارد پدر، ولی 
وقتی که دیدمش، پدر شکل من نداشت! 
                 **** 
فهمیدم از نبود انبوه جمجمه! 
بابا هوای سر به بدن داشتن نداشت 
با این چنین رسیدن و آن هم بدون سر 
حرفی برای مادرم از خویشتن نداشت 
               **** 
آن شب چقدر مادرم از غصه گریه کرد 
بیچاره او که چاره به جز سوختن نداشت

عمری گذشت و یوسف ما پیرهن نداشت shia muslim