رادیو روشن بود.امام صحبت میکرد«...لا یکلف الله نفساّ الاوسعها....»چشمهایش را بسته بود.دست هایش را کیپ هم بین زانو هاش گذاشته بود.داشت زیر لب چیز هایی با خودش می گفت:

 

«...لا یکلف الله نفساّ الاوسعها....»انگار درد داشت.دندان هایش را به هم میسایید.داشت خرد می شد و مثل دیواره های کاریز که می ریزند،فرو می ریخت.«...لا یکلف الله نفساّ الاوسعها....».صدای نفس هایش نا منظم شده بود.عین مار گزیده ها به خودش می پیچید.اگر سوار ماشین نبود،یقیناٌ می دوید و داد میزد.
«...لا یکلف الله نفساّ الاوسعها....»ده بار و شاید بیشتر به زبانش آمده بود.خدا میداند چند بار درونش تکرار شده بود.مثل گلوله های صلب که بین چهار دیوار تنگ هم گیر افتاده باشد،هی به دیوار بخورند و برگردند تا آنقدر انرژی بگیرند که راه فرار پیدا کنند،از دهانش بیرون می پرید.
«...لا یکلف الله نفساّ الاوسعها....»