سفارش تبلیغ
صبا ویژن
المهدی قزوین آبیک 1450


 

 

 شهید در همه اوقات بخصوص نماز ارادت عمیق خود را به ولایت بروز می‌دادند

 

 

از زبان فرزند شهید صیاد شیرازی:

من غالباً درد دلها و سئوالاتم را با ایشان مطرح می‌کردم و از ایشان راهنمایی می‌خواستم عمده همه پاسخهایی ایشان هم این بود که باید مواظب باشیم خط ولایت را گم نکنیم .

می‌گفتند: معیار ما در تمامی گزینشها و انتخابها اشاره و اراده ولایت است و تبعیت از ولایت فقیه باید در همه جا و در همه حال در وجود ما جاری و ساری باشد . محور دیگر از تأکیدات ایشان ایستادگی بر سر هدف و دفاع از کلمه حق در هر شرایطی بود و می‌گفت این دو هدف در سایه قرار گرفتن در خط اصیل ولایت حاصل می‌شود .

می‌گفت : حرف رهبر را باید گوش کرد و به آن عمل نمود حالا دیگران و دشمنان هرچه می‌خواهند بگویند و هر دشمنی که دارند بروز دهند ، برای دستوراتی غیر از امر رهبر جایگاهی قایل نبود .

شهید در همه اوقات بخصوص نماز ارادت عمیق خود را به ولایت بروز می‌دادند که : « اللهم اید‌آیه الله العظمی خامنه‌ای اللهم واحفظه و ثبته » این دعا را همیشه زیرلب زمزمه می‌کرد و جزو ذکرهای دائمی وی بود .

و این بوسه‌ای که رهبر عزیزمان بر پیکر شهید زدند نیز تجلی همین عشق متقابل بود و به عقیده خودم این بوسه ایشان تجلیل از دو دهه تلاش و جهاد شهیدان و ایثارگران بود .

شهید صیاد شیرازی و خط ولایت shia muslim



 

 

 دستی بر سر کشید و پاسخ داد: «خوب دیگر هیچ کسی از یک ساعت بعد خود هم خبر ندارد»

 

سحرگاه آن شب، شهید بابایی همراه محافظ و راننده‏اش از همدان عازم تهران شد. به محض حرکت، به خاطر خستگی، به خواب رفت.

گودرزی (راننده‏  شهید بابایی) تعریف می‏کند که: مسافتی از راه را طی کرده بودیم که ناگهان عباس از خواب پرید. نگاهی به اطراف کرد همه جا را تاریک دید. سپس دستی بر سر کشید و لبخندی زد. از داخل آیینه نگاهی به او کردم و گفتم: «چرا می‏خندی؟». آهی کشید و گفت: «چیزی نیست، خواب دیدم». گفتم: «خیر است ان شاء الله».
او بی‏آن که چیزی بگوید، یک عدد گلابی از داخل پاکت برداشت و به من داد و گفت: «بیا بالامجان بخور». من نگاهی به او کردم و گفتم: «پس چرا خودت نمی‏خوری؟». گفت: «می‏خورم، اول شما که خسته هستی بخور».

در طول راه، تیمسار را زیر نظر داشتم، پرسیدم: «شما چرا همش به من تعارف می‏کنید ولی خودتان چیزی نمی‏خورید»، گفت: «به فکر من نباش، بخور، نوش جانت». از لحن گفته‏هایش پیدا بود که خیلی خوشحال است. چشمانش را بر هم نهاد و آرام در زیر لب به نجوا پرداخت. وقتی جلو ساختمان معاونت عملیات رسیدیم، عباس از اتومبیل پیاده و وارد ساختمان شد. به عقب برگشتم، چشمم به پاکت میوه افتاد، دیدم او حتی یک عدد از آن میوه‏ ها را هم نخورده است.

صبح زود، تیمسار بابایی وارد دفتر معاونت عملیات شد و به آجودان گفت: «پرونده‏ی خلبان اغنامیان را بیاورید».
پرونده را که آوردند، صفحه‏ی اول آن نامه‏ای در مورد درخواست وام بود. آن را امضا کرد و به آجودان گفت: «در مورد وام آقای اغنامیان سریعا اقدام کنید». آنگاه ادامه داد: «از قول من عذرخواهی کنید و بگویید که زودتر از این نتوانستم تقاضایش را برآورده کنم».

آنگاه خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد. او آن روز همه‏ ی کارهایی را که لازم بود انجام بدهد، انجام داد. سپس به منزل رفت و با مادر همسر و فرزندانش: سلما، حسین و محمد خداحافظی کرد.

گودرزی (راننده‏ ی تیمسار بابایی) می‏گوید: «آنگاه رو به من کرد و گفت: «آقای گودرزی! شما تشریف ببرید استراحت کنید که ان شاء الله بعد از عید قربان برگردید». سپس مرا در آغوش گرفت و گفت: «اگر از من بدی یا قصوری دیدی، حلالم کن».
گفتم: «مگر می‏خواهید به کجا بروید؟». دستی بر سر کشید و پاسخ داد: «خوب دیگر هیچ کسی از یک ساعت بعد خود هم خبر ندارد»آقای گودرزی و شهید بابایی shia muslim



جمعیت مسلمان ایران 5 درصد کمتر از متوسط جهانی رشد می‌کند shia muslim

تاریخ ارسال:1394/06/30 12:51:07 ب.ظ| تعداد بازدید:155

یک موسسه آمریکایی با پیش بینی رشد 25 درصدی جمعیت مسلمانان در جهان طی دو دهه منتهی به 2030 اعلام کرد

جمعیت ایران در این دوره 20 درصد رشد خواهد کرد و به 89 میلیون نفر خواهد رسید.



نصفه شب از شناسایی برگشته بود . وقتی می بیند بچه ها توی چادر خوابیدند،همان جا بیرون چادر می خوابد .

بسیجی آمده بود نگهبان بعدی را بیدار کند ،می بیندبیرون چادر کسی خوابیده است.

با قنداقاسلحه به پهلوش می زدند و بلندش می کند و می گوید :((پاشو،نوبت پست شماست ))

حاجی هم بلند شد ،اسلحه رو گرفت ورفت سر پستو تا صبح نگهبانی داد!

صبح زود نگهبان به آن بسیجی می گوید:((چرا دیشب من رو بیدار نکردی؟!))وقتی محل نگهبانی می روند ،

می بینند فرمانده لشگر دارد نگهبانی می دهد



بهش خبر دادند پانزده نفر از بچه های کمین ،ساعت هاست که آب ندارن 

حاج حسین به یکی از بچه ها گفت:((اسلحتو بردار و دنبال من بیا))

حاجی دست راستش قطع شده بود ؛

بادست چپ،بیست لیتری رو کشید روی دوشش وحرکت کرد.

وآب رو به بچه های کمین رسوند



((آقا مرتضی یه نفرو بفرست خط ببینیم چه خبره.!!!)) هر کس می رفت ،دیگه بر نمی گشت وهمان سه راهی که الآن می گویند سراهی همت .

خیلی کم می شد بچه ها بروند وسالم برگردند.

آقا مرتضی سرش را پایین انداخت و گفت :((دیگه کسی رو ندارم بفرستم شرمنده ))حاجی بلند شد وگفت :((مثل این که خدا طلبیده))

با امیر افضلی سوار متور شدند که بروند خط . عراق داشت جلو می آمد .

زجاجی شهید شده بود و کریمی توی خط بود . بچه ها از شدت عطش ، قمقمه ها را می زدند لب هور ، جایی که جنازه افتاده بود و از همان استفاده می کردند .

روی یک تکه ازپل هایی که آن جا افتاده بود سوار شد .

هفت ،هشتا قمقمه بچه ها روبرداشت با دست آب را کنار میزد  ومی رفت جلو ؛وسط آب،زیر آتش.

آن جا آب زلال تر بود.قمقمه ها را یکی یکی پر کرد وبرگشت.



بیوگرافی سردار شهید مصیب مرادی

در حال دریافت تصویر  ...

نام مسیب مرادی کشمرزی
نام پدر علی
نام مادر فاطمه سلطان
محل شهادت دیواندره

بیوگرافی

مرادی‌کشمرزی، مسیب: دهم فروردین 1329، در روستای خاکعلی از توابع شهر آبیک چشم به جهان گشود.

پدرش علی، کشاورز بود و مادرش فاطمه‌سلطان نام داشت. تا پایان دوره کاردانی در رشته علوم و فنون نظامی درس خواند.

پاسدار بود. ازدواج کرد و صاحب یک پسر و دو دختر شد. بیست‌وهشتم تیر 1384، در دیواندره هنگام پاکسازی مناطق جنگی بر اثر انفجار مین و اصابت ترکش به کمر و پا، شهید شد.

مزار او در زادگاهش واقع است. برادرش حسن نیز به شهادت رسیده است.

 

محل تولد آبیک - خاکعلی تاریخ تولد 1329/01/10
محل شهادت دیواندره تاریخ شهادت 1384/04/28
استان محل شهادت کردستان شهر محل شهادت دیواندره
وضعیت تاهل متاهل درجه نظامی  
تعداد پسر 1 تعداد دختر 2
تحصیلات فوق دیپلم رشته نظامی
عملیات - سال تفحص -
محل کار - بنیاد تحت پوشش -
مزار شهید قزوین - آبیک - خاکعلی



مصیب را هیچکس نشناخت!



در حال دریافت تصویر  ... 

سال 84،مصیب که شهید شد، به دنبال جمع آوری آثار و تصاویر شهید بودیم، خانواده اش
گفتند: یک حلقه فیلم به ما داده اند که مربوط میشود به فعالیت های مصیب و راستش اینکه خود ما هم هنوز آن را ندیده ایم.
موضوع فیلم آخرین روزهای ماموریت مصیب در غرب کشور بود، قرار بوده به آخرین روستایی که در دوردست های غرب کشور از نعمت روشنایی ظاهری برخوردار نبودند،
برق رسانی کنند، اما وزارت نیرو اعلام کرده بود که به دلیل آلوده بودن مسیر به مین های دشمن، این امکان وجود ندارد،
اتفاقا قرعه هم به نام مصیب افتاده است که مین ها را خنثی کند.
دوربین در حال حرکت است، از نوع کار مصیب فیلم می گیرد که یکی یکی مین ها را پیدا و سپس خنثی می کند،
آنگاه همه ی مین های خنثی شده را داخل گودالی می ریزد و سپس انفجار. در همه ی لحظاتی که فیلمبرداری شده بود،
اگر از قبل مصیب را ندیده باشی، نمی شناسی اش، کلاه لبه داری به سر گذاشته و لبه اش را هم آنقدر پایین کشیده است
که انگار هنوز هم نمی خواهد کسی ببیند و یا بفهمد که او مشغول چه کاری است. مین ها منفجر می شوند و
مصیب نفسی می کشد و گرد و خاک لباس هایش را می گیرد که برود... فیلمبردار صدایش می کند: حاج آقا خودتان را معرفی کنید
و بگویید که چه کار می کردید؟ مصیب سرش را کمی بلند می کند و می گوید: خودتان که دیدید. و دوباره به راهش ادامه می دهد.
فیلمبردار می پرسد: پیامی، حرفی، کلامی نداری که بگویی؟ مصیب بر می گردد و
می گوید: می شود یک حلقه از این فیلمی که گرفته ای به من بدهی؟
فیلمبردار می گوید: چرا می شود، اما باید کپی کنم و بعدا برایت بفرستم، اما بگو که فیلم را برای چه می خواهی؟
و مصیب می گوید: میخواهم ببرم خانه تا اهل منزل ببینند که من کارم توی جبهه ها چیست و چه می کنم.....؟ ....
مصیب این را که گفت اشگ ام را درآورد، فکر می کردم چگونه است که رزمنده ای با شهید چمران،
یعنی درست روزهای اولیه ی جنگ به جبهه ها رفته است و پس از پایان جنگ نیز کارش خنثی کردن مین های بجا مانده در سراسر خطوط جنگی است،
اما احساس می کند که هنوز خانواده اش نمی دانند که او چه کرده و چه می کند؟ روزهای تشییع،
مجالس ترحیم و بزرگداشت اش فرا رسید، خیلی ها آمده بودند و خیلی حرف ها می زدند، حرف هایی که گفتم ایکاش در دوران حیات اش مطرح می شد تا..........؟
نمیدانم شاید در آن صورت هم خیلی تفاوتی نداشت،کما اینکه امروز هم.
حسن شکیب زاده
آنها اینگونه بودند ولی ما تا جایی اسممان را نبرند وبزرگ چاپ نکنند کاری انجام نمی دیم
سردار شهید مصیب مرادی کشمرزی (سردار شهید شهرستان آبیک)
 


آیا پدر ومادر های این جوانان دوست نداشتند که فرزندانشان امروز در کنارشان باشند؟

شهدا واقعاً شرمنده ایم

 

 



 

مثل جَدش!



در حال دریافت تصویر  ... 

آن روزها من کارمند بنیاد شهید آبیک بودم. مغازه هم داشتم، برای اولین بار بود که در سال 65 اعزام می شدم،
آن هم از بسیج آبیک. حاج آقای طباطبایی، امام جماعت آبیک بود، با درخواست مردم، او تازه به شهر ما آمده بود.
نمازهایش را همه دوست داشتند و اتحاد خوبی در سطح شهر ایجاد کرده بود، خیلی ها هم با دیدن چهره بشاش و همیشه خندان او، شارژ می شدند.
روز اعزام، من از زیر قرآنی که بدست او بود گذشته و عازم جبهه ها شدم در حالی که او می گفت: دست علی به همراهتان باشد؛
اما خود که پس از ما به جبهه ها اعزام شده بود، از خداوند خواسته بود تا همانند جَد بزرگوارش به شهادت برسد،
که اینچنین نیز شد و تکه های پیکر مطهرش را پس از عبور تانگ های دشمن از رویش، جمع آوری و به خاک سپردند،
در حالی که صورتش کاملا سالم و نورانی مانده بود.
(حاج آقا طباطبایی امام جمعه آبیک)
(پرویز تک زارع )




جاوا اسکریپت