تصویر خودش را که دید قشقرق به پا کرد!
جالب است بدانید که در هیچ کدام از این مستندهایی که مرتضی ساخت، نمیبینید که ته آن نوشته باشد تهیهکننده یا کارگردان سیدمرتضی آوینی! در حالیکه حتی همهی نریشنها را خودش نوشته است.
ببینید برکت از کجا میآید؟ ما امروز هر کاری را که انجام میدهیم، سر و ته پروژه حتماً اسممان را مینویسیم که بگوییم این کار من است، کار تیم من است. اما آوینی در آن صحنههایی هم که بوده است، خودش در فیلم حضور ندارد. فقط یک صحنه را بچهها گرفتند و به خودش نگفتند و فیلم پخش شد و دید و قشقرقی به پا کرد که نگو و نپرس که مگر میخواهید طاغوتسازی کنید؟ اخلاص یعنی این. یعنی 70 قسمت مستند بسازی و نه اسمت باشد، نه حتی یک صحنه از خودت نشان بدهی که یعنی من هم در خط بودم. به حرف میگوییم، اما الان سال 92 است. خیلی سخت است. شمایی که خبرنگار هستی، یک متن نوشتی و بالایش زدهای نویسنده فلان! ویراستار فلان، نریشننویس فلان، فیلم که درست میشود، فقط نیمساعت تیتراژ میآید که با تشکر از فلان و بهمان. فیلمهای سید این چیزها را ندارد. فقط زده تهیهکننده: گروه روایت فتح.

وقتی برکت نباشد، 4 میلیارد هم هزینه کنیم میشود «فرزند صبح»!
این روزها سئوال این است که آقا چهار میلیارد هزینه کردیم راجع به پدر و مادر امام، فیلم «فرزند صبح» درست کردیم. چهار میلیارد را چه کسی هزینه کرده است؟ دفتر نشر آثار امام. فیلم فقط یک شب اکران شد، آنچنان بویش پیچید که دیگر جرئت نکردند نشانش بدهند. همین طوری کردند توی گونی و صدایش را درنیاوردند. چهار میلیارد فقط یک قلمش است. کارگردان کیست؟ آقای علیرضا افخمی، رفیق فابریک سیدمرتضی آوینی! میگویند پول نیست! نه آقا! برکت نیست. کل مؤسسهی روایت فتح عبارت بود از دو اتاق، یک سیدمرتضی آوینی، چهار پنج تا از بروبچههایی که تا آخر با او بودند و امسال که داریم حرف میزنیم، به برکت چشمهای نداشته آقایان و حسادتهایشان موفق شدند ریشهی روایت فتح را بهکلی بکنند و دیگر روایت فتح نداریم و تمام شد و جارو کردند! چرا مؤسسه به نامش درست شد و اسم خیابان و... به نامش زدند، ولی اصل مؤسسه روایت فتح را از ریشه کندند. جالب است! این آدم در دو اتاق با یک عده بروبچههای مخلص آثاری را خلق میکند که برای کل تاریخ میماند، ولی میلیاردها تومان برای کارهایی هزینه میشود و بیفایده و آخرش هم خیلی راحت میگوییم حیف شد! کار درنیامد!
گفتم: «سید! وسواسی شدی؟»
خب علت آن چیست؟ سالها قبل در بهشتزهرا و جاهای دیگر این ماجرا را تعریف کردهام. گفت پشت دستگاه مونتاژ نشسته بودم، سید بلند شد رفت بیرون و وضو گرفت و برگشت. هنوز چند دقیقهای ننشسته بود که باز بلند شد رفت، وضو گرفت و برگشت. گفتم: «سید! وسواسی شدی؟» سید فهمیده بود من بیوضو پشت دستگاه نشستهام. شما را به خدا امر به معروف و نهی از منکر را ببینید. با زبان نمیگوید پسرجان! بلند شو برو وضو بگیر و بیا. میگوید درست است که اینها فیلم هستند و فیلم یک موجود مرده است، اما ما داریم راجع به موضوعی صحبت میکنیم که مثل نماز خواندن پشت سر خودش فلسفهای دارد. برای اینکه به ما اجازه بدهند راجع به شهید قلم بزنیم و فیلم بسازیم، مثل نماز خواندن است و نمیشود بدون وضو به آن دست زد. مردانگی میکند و جوری نمیگوید که به طرف بربخورد.
میز کاری که رو به قبله بود
میز کار باید رو به قبله باشد. مثل من نیست که میزش رو به هر جایی، رو به کاخ کرملین، امریکا یا شوروی باشد. میز کار باید رو به قبله باشد. مثل نماز خواندن است. زاویهی فکر این آدم را تماشا کنید که حتی نسبت به میز حساس است.
همین جا یک حاشیهای برویم. گاهی اوقات میپرسند آقا! کلید شهادت چیست؟ چه اکسیری است که یکسری آدمها پیدا میکنند. من خودم بعد از کلی کنکاش هنوز به این مقوله نرسیدهام و اگر بگویم حرف گزافهای زدهام، ولی رسیدم به اینجا که رعایت کردن نکات بسیار ریزی که این روزها اصلاً صورت مسئله نیست، گرهی کار را باز میکند. یکی از آنها دل شکستن است.
گفتم: «سید! تو هم اهل معامله شدهای»
سر قصهی بوسنی، با «نادر طالبزاده» 10 قسمت «خنجر و شقایق» ساخه و چه زحماتی کشیده شد. مرتضی نریشنها را که میآورد، از بس تا ساعت دو و سه شب گریه کرده بود، کاغذها مچاله بودند. دو سه قسمت پخش شد و آن غوغا را برپا کرد و بعد هم مسئول وقت صدا و سیما، آقای محمد هاشمی، مابقی را بلوکه کرد و پخش نشد. من رفتم دم در خانهشان که: «آقاجان! حالا که صدا و سیما فیلم را بلوکه کرده است، تو فیلم را بردار بیاور ما در دانشگاهها نشان بدهیم». گفت: «نمیشود.» ما به خرج حضرت آقای زم، (با یک سکوت یک دقیقهای!) -مسئول حوزه هنری وقت- فیلم را ساختهایم و ایشان هم اجازه نمیدهد. گفتم آقاسید دنیایی منتظر این قصه هستند. از دستش ناراحت شدم و جلوی در خانهاش به او بیاحترامی کردم و گفتم: «تو هم اهل معامله شدهای. ما رفتیم خداحافظ!» فردای آن روز پاکتی به دستم رسید، دیدم کل اینها را در پاکت گذاشته و یادداشتی نوشته است: «تقدیم به آقاسعید، همان که قبل از اینکه ببینمش میشناختمش و دوستش داشتم». خلاصه یک دلبری این جوری از ما کرد. این همه غیبت پشت خلقالله میکنیم و حواسمان هم نیست و یک قلپ آب هم پشتش میخوریم و میگوییم برو بابا! آن وقت این آدم شب خوابش نمیبرد که تو یک حرفی به او گفتی و او برای اینکه اثبات کند معاملهگر نیست، همهی فیلمها را میگذارد و این جوری با چهار خط نامه لولهات میکند! چون به آن چیزی توجه دارد که بالای سر قبر خودش نوشته است: «هنر آن است که بمیری قبل از آنکه بمیراندت و مبدأ و منشاء هنر آنانند که این چنین زیستهاند و این چنین مردهاند».
برگشتم و دیدم نه، سید است که روی مین رفته!
این تنها یک دستنوشته نیست، بلکه این آدم خودش این جوری است. این «حاسبوا قبل ان تحاسبوا» را باور کرده و افسار دستش هست، ول نیست که همین طور هر چیزی را بگوید و به هر چیزی نگاه کند و هر کاری را انجام بدهد، بلکه سوار کار است و دقیقاً توجیه است که باید چه کار کند. اینهایی را که میگویم به کلام نیست، چون لحظات شهادت اینها را دیدم. خیلی رفیق داشتم که دست و پایش قطع شد و عربده میزدند. اصلاً دست خودت نیست. عربدهای میزنی که بیا و ببین. مین زیر پایت منفجر شود. 1300، 1400 تکه است. مین والمری (VALMERیکی از مزخرفترین چیزهایی است که ساخته شده است. پایت روی آن برود، 1300، 1400 ساچمه بیرون میریزد. تقریباً در آن صحنه همه زخمی شدند. من فکر کردم نفر جلویی من روی مین رفته است. بعد دیدم پشت خود من هم خیس شده است. برگشتم و دیدم نه، سید است که روی مین رفته است و رفیق خودم آقاسعید یزدانپرست «رحمةاللهعلیه» دانشجوی معماری و شهرسازی دانشگاه علم و صنعت.

این آدم دیوانه نیست؟
خود آقاسعید یزدانپرست هم ورقی است. بین این همه آدم در اطراف سید، «سعید یزدانپرست» باید با او پر بزند. برای پرواز حداقل دو بال لازم است. هر کسی همکفو او نیست. کسی باید با او برود که همان مدل و در قد و قوارهی پایینتر باشد. یعنی همان مدل فکر کردن، همان مدل جبهه رفتن، همان مدل اخلاص، همان مدل چراغ قرمز را رد نشدن! که آقا سعید! ماشین نمیآید. بیا رد شویم، نخیر آقا! خلاف شرع است. آقاسعید ول کن تو را به امام زمان، تا کی اینجا بایستیم چراغ سبز شود؟ نخیر! خلاف قانون و شرع است. چرا نمیفهمی تو؟ ول کن بابا. برو دنبال کار و زندگیات. من بخواهم این جوری با تو بیایم باید مسیر دانشگاه را شش روز در راه باشیم. این آدم دیوانه نیست؟
آقا سعید گفت کیک اینها که خوردن ندارد!
اینهایی که شهید میشوند، قصهشان جور دیگری است. بگذارید خاطرهی دیگری از آقا سعید یزدانپرست بگویم. رفتیم در سالن ژوژمان (judgment) نهایی یک دانشجویی. معمولاً هر کسی کار نهاییاش را میآورد و نمرهی خوبی میگیرد و همه شیرینی میخورند. پروژه متعلق به دختر خانمی بود که چندان مقید به این قصهها نبود و پدر و مادرش هم مال این حرفها نبودند، ولی همه ما مثل خورهها و گرسنهها نگاه میکردیم. معمولاً آدمهای مایه تیلهدار کیکهای سنگین میآوردند. ما همیشه عین مردهخوارها سعی میکردیم دقیقهی آخر برسیم و کیک را بزنیم و بیاییم. آنها داشتند نمره میدادند و تقدیر میکردند و ما عین خورهها ریختیم روی کیک و آن را 60 پاره کردیم. دیدیم سعید ایستاده است و دارد تماشا میکند. گفتم: «کور شده! هر جا جای شیطنت باشد، تو هم هستی، اما اینجا را نیامدی پای کار!» حاجی مرا کشید کنار و گفت: «تو که اینها را میشناسی. مال اینها مشکوک نیست؟ اصلاً مال این حرفها نیستند. بحث قرتی بودن دخترک نیست، اینها اصلاً مال این حرفها نیستند. کیک اینها که خوردن ندارد». یک کسی مثل من کیک را خورد و شش تا لیوان آب هم رویش. اگر به من نمیگفت چیزی حالیم نمیشد، ولی وقتی گفت چنان زهرماری شد که بیا و ببین. گفتم: «خدایا! این آدم حواسش به لقمهاش هم هست». چیزی که در اسلام سفارش شده است که آقا! حواست به لقمهات باشد. من که اصلاً حواسم به این قصه نیست. بعد که اینها را با هم جمع میکنی، میشود قصهی دیگری. یعنی آنجا از چراغ قرمز رد میشوی که خلاف شرع است، اینجا لقمه را میخوری که نباید بخوری، آنجا کسی را میرنجانی و همه اینها را که نکردی و صاف بودی، معلوم است که میآیند سر وقت آدم و میگویند داداش! تو مال اینجا نیستی. اینجا به درد تو نمیخورد. بیا برویم. بعد هم که این صحنه پیش میآید، داد نمیزند و فریاد نمیکند، چون میخواهد برود و آماده است.