حکایت جوانی که خواب سید مرتضی را دید
 
خاطره‌ای را بگویم که یکی دو جا بیشتر خرج نکرده‌ام. سال سوم شهادت سیدمرتضی با آهنگران رفتیم اصفهان که در دانشگاه صحبت کنم. آهنگران گفت: «بگذار اول من بخوانم پرواز دارم باید بروم». گفتم: «برو بخوان». بعد از او من صحبت کردم و از منبر آمدم پایین و دانشجویی که اصلاً قد و قواره‌اش به این حرف‌ها نمی‌خورد، آمد و گفت: «آقا! من پای حرف شما نشستم و گوش کردم. من نه شما را می‌شناسم، نه این آقا را می‌شناختم. دیشب دم‌دم‌های صبح یک خواب دیدم و این آقا را در خواب دیدم». عکس سید را نشان داد و گفت: «این آقا را». گفت: «این آقا در خواب به من گفت: فردا کسی در دانشگاه می‌آید و راجع به من صحبت می‌کند و خاصه لحظه‌ی شهادت را می‌گوید که این جوری بود، ولی این جوری نبود. آنچه که اینها دیدند صورت ظاهر قضیه بود و بال‌بال می‌زدند. اولاً من نمی‌دانم چرا به من این مقام را دادند. آیا به خاطر خدماتی بود که برای شهدا کردم؟ نوشتم، قلم زدم، صحبت کردم، وقت گذاشتم، اما آن لحظه‌ای که این اتفاق افتاد، سراسیمه آمدند سر وقتم، اصلاً این فاصله را که مرا به سمت نوری کشاندند، نمی‌توانم برای‌تان تعریف کنم که چه لحظه زیبایی بود. اینها صورت ظاهر قصه را دیدند، اما این نبود». پسرک گفت: «از خواب بلند شدم و از ترس این‌که نکند یادم برود، مطلب را نوشتم». نوشته را به من داد که هنوز دارم. نوشته را به من داد و رفت. با خودم گفتم: «یا خدا! قضیه چیست؟»
 
آقایان اخیراً خیلی دوست دارند چهره‏ی اخراجی سید را نشان دهند!
 
این یکی دو سال گذشته هم شرایطی پیش آمده است که آقایان خیلی دوست دارند چهره اخراجی بودن طرف را نشان بدهند، یعنی حکایت مجید سوزوکی و این حرف‌ها. عده‌ای گفتند اسمش مرتضی نبوده و منوچهر، جمشید، بابک و... بوده، دوست دختر داشته است. ما دوست دخترش را در دانشگاه می‌شناسیم. این بوده، آن بوده است. می‌خواهی چه چیز را ثابت کنی؟ به فرض هم که این طور بوده، این برکت و اکسیر انقلاب اسلامی است که به هر مسیر که می‌زنند طلا می‌شود. خاک بر سرتان!
 
الان ما به شما می‏خندیم که تصنیف هایده گوش می‏کنید!
 
می‌خواهید بگویید اینها وضعشان خراب بوده است؟ افتخار ما این است که وضعمان خراب بوده است و انقلاب که شد وضعمان خوب شد. این‌که از برکات انقلاب است که مایی که با تصنیف‌های گوگوش بزرگ شدیم، الان حالمان این طور است. اتفاقاً الان ما به شما می‌خندیم که هایده‌ای را که آخر عمرش روی میز برای مسعود رجوی رِنگ می‌گرفت، شما می‌روید و نبش قبر می‌کنید و تصنیف‌هایش را می‌خرید.
 
خدا نکند پرده‌ی شما کنار برود!
 
این بابا کتاب‌هایی که دارد موضوعات مبتلا به الان شماست. اباحه‌گری و اتفاقاتی که در همین دوره‌ی عدالت‌محوری احمدی‌نژاد افتاد، این آدم پانزده بیست سال پیش مثل نوستراداموس دید و مقاله نوشت. مقاله‌ی عصر اطلاعات و انفجار اطلاعاتش را که می‌خوانی خیال می‌کنی مال الان است. سایر مقالاتش، گرفتاری‌های سینما، انحراف‌ها همه را نوشته است؛ این روزها را کامل می‌دید. چرا نمی‌آیی اینها را بگویی؟ مرد باشید و این قدر چرت و پرت نگویید. خدا نکند پرده‌ی شما کنار برود تا معلوم شود چه آشغال‌هایی هستید.
 
جان مادرت برو اینها را سر کار بگذار، 20 صفحه دیگر مانده است!
 
من می‌پرسم اصلاً چه جوری به این مقام رسید؟ نقل قول می‌کردند. حالا یا داداشش فرموده بود یا کس دیگری که شب عقد این بابا، حاج‌خانم آمده، آقا آمده است که خطبه‌ی عقد را جاری کند و همه آمده‌اند و دیدند سید تأخیر کرد. آمدند دیدند غرق یک کتاب شده است! «سید! سید!» «بله؟» «آقا! این همه آدم اینجا علاف تو هستند». گفت: «جان مادرت برو اینها را سر کار بگذار، 20 صفحه دیگر مانده است تا تمام شود». بعد می‌پرسند این چه جوری اینها را می‌نوشت؟ بابا! یارو محو جای دیگر و در حال و هوای دیگری است. امروز من و شما می‌خواهیم ازدواج کنیم، از یک ماه قبل کفش قرمز، کراوات قرمز، شلوار قرمز و همه چیز باید (set) باشد. یک ماه وقت گذاشته و دانه‌دانه‌شان را پیدا کرده‌ام. کمربند با چه جور شود و چه ادوکلن و روغنی بزنم. حزب‌اللهی‌ترین بچه‌های امروز اسیر چنین مقولاتی هستند. دوازده ماه سال لای کتاب را باز نمی‌کند و آن وقت او در لحظه تاریخی زندگی‌اش می‌گوید 20 صفحه دیگر مانده است، برو اینها را ده بیست دقیقه سر کار بگذار تا این تمام شود و من بیایم.
 
وقتی سید مرتضی فرصت شهادت را از دست داد!
 
بعد ما می‌پرسیم حاج‌آقا! چرا ما این جوری نمی‌شویم؟ آن‌که نمی‌شویم هیچی، اصلاً چه کار بکنیم؟ چه بخوانیم؟ ما با این نسل جدید گیر چه هستیم و او کجا بود. معلوم است که از آن آدم با آن مدل تفکر و حال و هوا این درمی‌آید.
 
در سال 66 که فاجعه‌ی آل‌سعود و امریکایی در خصوص حجاج‌کشی شد، سیدمرتضی هم در این صحنه هست. می‌گوید در این تیر و تیرکشی من وسط صحنه بودم و اینها آمدند سر وقتم و گفتند: «اگر آماده‌ای، یک یاالله بگو تا تو را ببریم». گفتم: «خدایا! اینجا که جای شهادت نیست. شهادت در جبهه، بغل بچه‌ها، لباس خاکی و.... اینجا چیست؟» یکی دو مرتبه این حال و هوا دست داد و من رد کردم. این قصه تمام شد و شروع کردیم به جنازه‌کشی. یکمرتبه به خودم آمدم و گفتم: «یااباالفضل! صحنه‌ی شهادت در بهترین جای کره خاکی، بغل خانه‌ی خدا به دست اشقی‌الاشقیاء و این حرام‌زاده‌ها. چرا این فرصت طلایی را از دست دادم؟» این قطعه در جایی دیگر نوشته شده، اما می‌چسبد که متعلق به همینجا باشد: «آیا راستی برای مرگ آماده‌ای؟ همین الان اگر ملک‌الموت سر برسد و تو را به عالم باقی فراخواند، برای مرگ آماده‌ای؟ دیدم که نه. زندگی مرا در خود بسته و چنبره در خاک زده است و این را نیز می‌دانستم که شهدا پیش از آن‌که مرگشان سر رسد، آنان را فرا می‌خوانند و آنان نیز لبیک می‌گویند. راستی برای مرگ آماده‌ای؟»
 
بی‌انصاف‌ها! همین طور از زیر خاک درمی‌آورید و می‌کنید داخل گونی؟
 
اینها را داشته باشید. برسیم به جمعه نه صبح. روز قبل که پنجشنبه بود و ما دنبال شهیدبازی و این قصه‌ها بودیم و در کانال حنظله و کانال کمیل با هم صحبت می‌کردیم، اگر یادتان باشد روایت فتح را شب‌های جمعه نشان می‌داد. گازش را گرفتیم که برگردیم ببینیم، چون سید می‌گفت: «برویم می‌خواهم فیلم را ببینم». می‌گفتیم: «آقا! این را که خودت درست کرده‌ای». می‌گفت: «نه! این‌که حال و هوای خلق‌الله را موقع پخش آن از تلویزیون ببینم برایم لذت دیگری دارد». گازش را گرفتیم، ولی به فیلم نرسیدیم. به چادری رفتیم. همه بچه‌های تفحص را در گونی کرده بودیم. قاسم دهقان در یکی از این گونی‌ها را باز کرد. سید گفت: «اینها چیست؟» قاسم گفت: «آقاسید! بچه‌های مردم هستند دیگر». گفت: «بی‌انصاف‌ها! همین طور از زیر خاک درمی‌آورید و می‌کنید داخل گونی؟»
 
دید یک فاجعه و جنایت دیگری دارد اتفاق می‌افتد!
 
اصلاً به خاطر همین به منطقه آمد. ما یک فیلم ابتدایی گرفته بودیم و چند وقت دست بچه‌ها بود. وقتی این فیلم را دید که ما همین جوری این استخوان‌ها و... را درمی‌آوریم و تاریخ انقلاب و جنگ را در گونی می‌ریزیم و درش را می‌بندیم و می‌آوریم، دید یک فاجعه و جنایت دیگری دارد اتفاق می‌افتد که آقا! مگر می‌شود این صحنه‌ها و اتفاقات در آن لوکیشن خاص را نگیریم و ول کنیم؟ گفت، اگر بشود با پدر و مادرهای این شهیدان حرف بزنیم و اجازه بگیریم و اصلاً به این وضعیت دست نزنیم و کلش را می‌کردیم یک ویترین شیشه‌ای و هر کسی که می‌دید، کارش تمام بود، کما این‌که الان هم وقتی در فکه به قتلگاه که می‌روی، این حالت به آدم دست می‌دهد. این آدم بصیر!
 
 
سید  گفت: «قاسم! یک خرده از خاک جمجمه به من می‌دهی؟»
 
قاسم در یکی از گونی‌ها را باز کرد و جمجمه‌ای را بیرون کشید. من از دست قاسم گرفتم و گفتم: «آقاسید! به نظرت می‌رسد چند سالش بوده؟ جمجمه کوچک است و به نظر می‌رسد بچه است». روی جمجمه خاک نشسته بود. یک کمی پاک کردم و گفتم: «آقاسید! چه چشم‌های خوشگلی داشته، چه دهان خوشگلی داشته، مادرش چقدر دوستش داشته و چقدر قربان صدقه‌اش می‌رفته است». همین جور دیوانه‌بازی درمی‌آوردم و دیدم سید اذیت می‌شود، برای همین جمجمه را در گونی گذاشتم و درش را بستم. از سنگر که بیرون آمدیم، سید گفت: «قاسم! یک خرده از خاک جمجمه به من می‌دهی؟» قاسم گفت: «آره آقاسید! چرا نمی‌دهم؟» آمد دومرتبه در گونی را باز کند و از خاک جمجمه به او بدهد، گفت: «ولش کن. بگذار فردا».
 
برای چه بترسم؟ ما برای همین حرف‌ها آمده‌ایم
 
این آدم حسرت شهادت را از آنجا و از رفقایش به دنبال خود می‌کشد تا جایی که وقتی پاشنه‌ی پا روی مین والمری می‌رود، مین والمری با همه شقاوتش منفجر می‌شود و 1300، 1400 ساچمه از آن درمی‌رود که فقط حداقل 100 تایش به او خورده و شریان و رگ‌های پایش قطع شده بود. بیش از 10 ساچمه به پشت سعید یزدان‌پرست خورد و آبکش شد. رفیقت را ببینی که جلوی رویت این طوری شده است، آن هم در نه در شرایط جنگی، بلکه در شرایطی که همه چیز ردیف است و همه دارند می‌گویند، می‌خندند و شوخی می‌کنند. آن وقت در چنین صحنه‌ای غافلگیر نشوی. نه جیغ بزنی، نه داد بزنی و آرام‌آرام باشی. نه تنها در نگاه آرامی که در همه چیز. من و اصغر بختیاری رفتیم بالای سرش و اصغر گفت: «آقاسید! نترس، طوری نشده است». حالا دارد می‌بیند پاها قطع شده و همه چیز خونین و مالین است. گفت: «اصغرجان! برای چه بترسم؟ ما برای همین حرف‌ها آمده‌ایم». خیلی لاتی و توپُر، نه از سر استیصال و ضعف. خدای محمد شاهد است. یک موقع هست که می‌خواهی نقشی بازی کنی و از این حرف‌ها.
 
دست بردم که ترکش را از گوشه چشمش بیرون بکشم
 
یادم نیست با بند کفشم یا کمربندم پایش را بستم. قاسم دهقان «رحمة‌الله‌علیه» که بعداً شهید شد، آمد و با هر دو و نبشی‌های عراقی‌ها برانکارد درست کرد.
 
همین جا بگویم آقا سعید یزدان‌پرست هم خیلی خوش‌چهره بود. با جسارت تمام عرض می‌کنم چهره‌اش شبیه عکسی که معروف شد حضرت رسول(ص) است و حضرت امام (ره) خیلی به آن علاقه داشت، یعنی زیبارو بود و ابروهای پیوسته و صورت نورانی داشت. یکی از این ترکش‌ها در کنج چشمش نشسته بود. نتوانستم این را ببینم و بی‌اختیار دست بردم که ترکش را از گوشه چشمش بیرون بکشم. آمدم دست بزنم، دیدم دارد اذیت می‌شود. گفت: «حاجی! چه کارش داری؟ بگذار باشد». دیدم او هم آرامش سیدمرتضی را دارد.
 
در لبنان می‏گفتند این‌که در لحظه شهادت هم دارد فکر می‌کند!
 
عکس لحظه شهادت سیدمرتضی را دیده‌اید. این عکس در لبنان چندین سالی در خانه‌ام بود. بعضی از لبنانی‌ها که می‌آمدند می‌پرسیدند: «این آقا کیست؟» می‌گفت این و این. می‌پرسیدند: «لحظه‌ی شهادت است؟» می‌گفتم: «بله». می‌گفتند: «این‌که در لحظه شهادت هم دارد فکر می‌کند و خیلی ریلکس است». استیل قصه این جوری است.
 
 
فکر کردم سید دارد پرت و پلا می‌گوید
 
شهید یزدان‌پرست هم همین طور آرام. سید گفت: «مرا کجا می‌برید؟» گفتیم: «بالاخره باید از اینجا برویم». گفت: «ولم کنید. بگذارید اینجا باشم». من فکر کردم دارد پرت و پلا می‌گوید. اینجا باشم یعنی چه؟ کجا باشد؟
 
حالا ما وسط میدان مین گیر کردیم. جلو می‌توانیم سریع‌تر به خودرویمان برسیم، ولی باید از دل میدان مین رد بشویم و دو باره این قصه را بشکافیم. عقب دو مرتبه در میدان مین هستیم و هر لحظه هر اتفاقی می‌تواند بیفتد. در آنجا دو باره چه گذشت؟ خدا عالم است. قرار بود این اتفاق فقط برای این دو نفر پیش بیاید، والا ما هم وسط میدان مین گیر کرده بودیم. وقتی آنها زخمی شدند، دیگر کسی به این قصه‌ها که آقا! تکان نخور، اینجا پر از مین است توجه نمی‌کند. همه فقط تلاش می‌کنند زودتر آنها را ببرند و جلوی خونریزی را بگیرند، وگرنه نه برانکاردی هست و کیلومترها در عمق هستیم و کسی به داد ما نمی‌رسد. سنگری وجود ندارد. هنوز خط ارتش هم در آنجا نبود که به داد ما برسد.
 
آخرین جمله‏های سید مرتضی قبل از شهادت...
 
حالا تصورش را بکنید که داریم اینها را در برانکارد می‌آوریم. من عقب برانکارد سید را گرفته بودم. پا از مویرگ‌ها جدا شده بود و سه چهار بار پا زیر پایم افتاد و روی زمین کشیده شد. بی‌شباهت به صحنه‌ی شهادت آقا اباالفضل العباس(ع) نبود که می‌گفتند به پا ضربه زدند و پا از روی اسب کشیده می‌شد. دیدم دارم اذیت می‌شوم و پا را که کشیده می‌شد، برداشتم و روی سینه‌اش گذاشتم. گفت: «چه کار می‌کنی؟ ولش کن». در این حال و هوا شروع کرد مادرش را صدا زدن: «یا فاطمه زهرا(س)! یا فاطمه زهرا(س)! یا فاطمه زهرا(س)!» بعد سه مرتبه این دعا را کرد: «اللهم اجعل مماتی شهادتاً فی سبیلک»، «اللهم اجعل مماتی شهادتاً فی سبیلک»، «اللهم...» من دیدم خونریزی که شدید شده است، او دارد بی‌قرار می‌شود. برانکارد هم کوچک بود و هی سرش بیرون می‌افتاد و نمی‌تواند نفس بکشد و هی سرش را بلند می‌کند که یک جوری از این وضعیت خلاص شود. ما هم حواس‌مان نیست و داریم سعی می‌کنیم با این برانکارد در پیتی که درست کرده‌ایم زودتر آنها را به جایی برسانیم. یک جا دیگر نتوانست تحمل کند، سرش را آورد بالا و گفت: «خدایا! همه گناهانم را ببخش و مرا شهید کن». این آخرین ذکر سید است و بعد از آن به اغما رفت.
 
در دانشگاه با چه رویی این بچه را در ویلچر بگذارم و هل بدهم!
 
این را هم یکی دو جا بیشتر نگفته‌ام. صحنه‌ی انفجار مین که پیش آمد، ما اصلاً تصورش را نمی‌کردیم که ممکن است اینها شهید شوند و می‌گفتم: «هی پسر! حالا این همکلاسی ما رفت روی مین و یک یا دو پایش قطع و ویلچری می‌شود. در دانشگاه با چه رویی این بچه را در ویلچر بگذارم و هل بدهم؟» ظرف کمتر از چند ثانیه چنین سناریویی دارد در ذهنم نوشته می‌شود. حالا من سر صحنه هستم. بعد همه به من تکه می‌اندازند که رفیقت را بردی؟ باریکلا! چقدر خوب از او مواظبت کردی! تو که پای این بچه را قطع کردی! این چه وضعیتی است؟ روی ویلچر و...؟ یارو را به خاک سیاه نشاندی. در آن لحظه‌ها همه‌اش خودم را مذمت می‌کردم که چرا این جوری شد؟ غافل از این‌که کار از این حرف‌ها گذشته است!
 
گفت: «بچه‌ها! هفت بار «قل هو الله» بخوانید
 
خلاصه آوردیم‌شان در ماشین (Cherokee Chief) که دست بچه‌های روایت فتح بود و گازش را گرفتیم و آمدیم عقب. «قاسم دهقان»، رفیق فابریک سیدمرتضی بود. هم او خیلی سید را دوست داشت و هم سید خیلی به او علاقه داشت. هی گوشش را می‌گذاشت روی سینه‌ی سید که ببیند قلب می‌زند یا نه؟ سید هم خوشگل با آن ریش و محاسن! بعد دید جواب نمی‌گیرد، گفت: «بچه‌ها! هفت بار «قل هو الله» بخوانید. روایت داریم که اگر هفت بار «قل هو الله» خواندی و مرده زنده شد، زیاد تعجب نکنید». همه شروع کردیم به «قل هو الله» خواندن.
 
 
دردسرتان ندهم. چهل دقیقه ماشین یک کله آمد تا رسیدیم به اورژانس وسط راه. پارسال با بچه‌های روایت فتح به آن اورژانس متروکه رفتیم. تا رسیدیم، سید و سعید را به اتاقی بردند و شروع کردند به تنفس مصنوعی دادن. جواب نداد. مقدر بود در جمعه 20 فروردین نه صبح سید و موجی از خاطراتی که از او به جا ماند، بروند.
 
ماجرای دوربینی که درست لحظه‏ی شهادت خاموش شد!
 
جالب است این را هم بدانید که در آن صحنه که الان هفت هشت ده عکس هست، دوربین هم داشت تا چند لحظه قبل از آن فیلمبرداری می‌کرد. در روایت فتح رد پایی را نشان می‌دهد، رد پای من است. من اصلاً حواسم نبود. سید به دوربین‌چی گفت: «رد پای این را بگیر». من در این ستون نفر اول هستم و جای دیگری نفر دوم هستم و اینها دارند پشت سر من می‌آیند. دوربین‌چی رد پایم را می‌گرفت تا رسیدیم به یک مین والمر که شاخک‌هایش بیرون زده بود. یک تکه فانوسقه بچه‌ها هم افتاده بود. به دوربین‌چی گفت: «بایست و این مین والمری را بگیر». دوربین روی مین والمری شروع کرد به کار کردن.
 
راهی را که ده بار رفته بودیم، گم کردیم!
 
حالا ما هم راه را گم کرده‌ایم. کجا داریم می‌رویم؟ باید برویم به قتلگاه. ما بچه‌های اطلاعات عملیات دست‌کم ده بار این مسیر را رفته بودیم و همه بچه‌هایی که با ما بودند، خبره‌های اطلاعات عملیات بودند. محمد جوانبخت، احمد کوچکی و... همه پیر عملیات هستند. مسیرهایی را که بارها هم از این طرف رفته بودیم، هم از سمت عراق آمده بودیم، گم کردیم.
 
این آخرین صداهاست که ضبط شده‌اند
 
صحنه‌ای که می‌گویند مولا امیرالمؤمنین(ع) شبی که قرار است ضربت بخورد، می‌خواهد از خانه بیرون بیاید که عبایش به کلون در می‌گیرد. غازها عبای آقا را می‌گیرند. ابر و باد و مه و خورشید همه می‌دانند چه فاجعه‌ای می‌خواهد پیش بیاید، هر کسی یک سنگی می‌اندازد که آقا نرود مسجد، ولی... احساس می‌کردم همان صحنه است. راه گم می‌شود، همه چیز قر و قاتی می‌شود. خدایا! چرا این جوری است؟ ما همه راه بلد این مجموعه هستیم. چرا این جوری شده است؟ اینجا دیگر کلافه شدیم. سید گفت: «آقا! چرا نمی‌رویم؟» صداها هست. گفتم: «آقاسید! میدان مین است، باید طمأنینه کرد». گفت: «برویم! برویم!» این آخرین صداهاست که ضبط شده‌اند، سه دقیقه قبل از شهادت است و بعد هم در این مسیر و این اتفاق.
 
به او اجازه داده می‌شود که این عکس‏ها را بگیرد
 
بعد دوربینی که دارد فیلم می‌گیرد، در اینجا از کار می‌افتد و هرچه رمضانی و مرتضی شعبانی زور می‌زنند که این صحنه‌ها را بگیرند، نمی‌شود. فقط اجازه داده شده است که اصغر بختیاری ده عکس بگیرد. به ذهنم می‌رسد که اینها هم اوج دیوانگی اصغر است و به او گفته شده است این کار را بکن، والا کسی نمی‌تواند بالای سر رفیق فابریکش بایستد و بی‌خیال عکس بگیرد. اصلاً دستت به ماشه دوربین نمی‌رود. آن قدر قاتی کردی که چه عکسی بگیری؟ از کی بگیری؟ از چه بگیری؟ مگر فیلم است، ولی مع‌الوصف به او اجازه داده می‌شود که این را بگیرد، اما دوربین کار نمی‌کند و جالب این است که دوربین بعد از این‌که این اتفاقات تمام می‌شوند، شروع می‌کند به فیلمبرداری. صحنه‌های بیمارستان را همین دوربین دارد می‌گیرد.
 
هر چیزی را چشم هر نامحرمی نباید ببیند 
 
به خودم گفتم عجب داستانی است! هر چیزی را چشم هر نامحرمی نباید ببیند و هر صوتی را گوش هر نامحرمی نباید بشنود. همان طور که خودش اعتقاد داشت این قصه‌ها نباید دست هر کسی بیفتد و دست با وضو می‌خواهد، حال و هوای درست می‌خواهد، نباید دست هر کسی بیفتد. در آنجا هم اجازه داده نشد که این اتفاق بیفتد.
 
هیچ کس توقع نداشت آقا عرض ارادت کنند
 
بعد از شهادت هم که هیچ کس توقع نداشت برای آن قصه، آقا عرض ارادت کنند و خودشان برای تشییع جنازه بیایند. این هم از نوادر است که آقا برای تشییع جنازه تشریف بیاورند. مثلاً سر قصه صیاد شیرازی و حاج حسن مقدم تهرانی «رحمة‌الله‌علیهما» آمدند. سر قصه آسیدمرتضی هم آقا به حوزه هنری تشریف آوردند و قیامت و کربلایی در آنجا شد. 
 
 
سعید یزدان‏پرست مفاتیح الجنان من بود
 
تا یک ماه اصلاً مخم کار نمی‌کرد و حواسم سر جا نبود. نمی‌توانستم به خودم بباورانم که در چنین صحنه‌ای بوده باشی و رفیقی را که عاشقش بودی از دست بدهی. یک کسی را بعد از عمری پیدا کردی که گوش‌ات را می‌گیرد و در گوش‌ات چیزی را نجوا و تو را سر خط می‌کند، عیب‌هایت را با لطایف‌الحیلی به تو می‌گوید و آدم لذت می‌برد و دوستش دارد. سعید چنین حالتی داشت. مثل پیری بود که جلو می‌رود و راه را به تو نشان می‌دهد. آدم لذت این تیپی می‌برد. هی دوست داری با او باشی و نکات را به تو بگوید. بعد یکمرتبه چنین آدمی را از دست می‌دهی و خلاء وحشتناکی در زندگی‌ات پیش می‌آید و تو دیگر او را نداری. آدمی که راجع به هر چیزی، خانمت، بچه‌ات و کارت با او حرف می‌زدی و او کوچک‌ترین نکات را گوشزد می‌کرد. با وجود چنین آدمی دیگر حال و حوصله‌ی کسی را نداری. تصورش را بکنید یک آدم مفاتیح‌الجنان تو باشد. یکی باشد که حواسش جمع کار تو باشد و اینها را به تو بگوید. تو بازیگوشی می‌کنی، ولی بعد می‌فهمی عجب برکتی بود. خودش بود. همان آدمی بود که مأمور بود به تو بگوید این کار را نکن، آن کار را بکن. وقتی می‌گویند یک پیر گیر بیاور، هفته‌ای یک بار کلاس آقای حاج‌آقا تهرانی برو، حاج‌آقا یکی دو نکته بگوید. تو هم بازیگوشی کن و تخمه و پسته بخور و اصلاً حواست نباشد. چه رسد به این‌که کسی رفیقت باشد و هر روز یک کلاس باشید و سه چهار سال شب‌های امتحان با هم درس بخوانید. این آدم باید ویژگی‌هایی درخور آسیدمرتضی داشته باشد که اجازه بدهند همراهش بپرد که قطعاً این جوری بود.
 
باید چنین صحنه‌ای را روی هوا بزنی
 
بعد شعرها و دستنوشته‌هایی که از سعید یزدان‌پرست می‌خوانی، همه‌شان اعلام آمادگی به مرگ است. مرگ‌آگاهی در حد سیدمرتضی، یعنی سوار کار باشی، نترسی، داد و بیداد نکنی، آماده‌ی پذیرایی چنین صحنه‌ای باشی، رکب نخوری، چنین صحنه‌ای را روی هوا بزنی. نیایی دو مرتبه جانباز شوی. بشوی جانباز چند درصد بهترینش باشی از امتیازاتش استفاده کنی، بدترینش باشی قاتی بکنی و نسبت به ولایت چرت و پرت بگویی. از اینها داریم. مگر این‌که حواست جمع باشد و بگویی آقا! ولش کن جانبازی و این حرف‌ها را.
 
نصف آدم‌های زیر تابوت سعید آن طرفی بودند
 
سعید یزدان‌پرست 40 ماه جبهه کردستان بود. خیلی‌هایش را هم من نمی‌دانستم. فقط می‌دانستم کجا بوده است. بعد می‌دیدی 40 ماه عمرش را در جبهه کردستان، در غریب‌ترین جاها مثل بانه، بوکان، سقز و سردشت گذاشته است. او که شهید شد، نصف کسانی که در دانشگاه زیر تابوتش بودند، لاابالی‌های دانشگاه بودند، به خاطر این‌که در مقطعی که حیات داشت با اینها بود و اینها می‌دیدند پیغمبرزاده‌ای، مدل و استیل و حال و هوایش فرق می‌کند. می‌خواهد آنها را امر به معروف و نهی از منکر کند، مثل من خرکی این کار را نمی‌کند، زبان لیّنی دارد، حرکات لیّنی دارد. اینها ویژگی‌های این آدم است، برای همین وقتی شهید شد، نصف آدم‌های زیر تابوتش آن طرفی بودند و اصلاً با ما نبودند و قرابتی نداشتند. اینها چیزهایی هستند که باید یاد بگیریم.
 
میرشکاک می‏گفت این چه خزعبلاتی است که تو می‌گویی؟
 
این را هم بگویم که همه‌مان مرده‌پرست هستیم، یعنی مادام که طرف رفیق ماست، هوایش را نداریم، و مدام چرت و پرت می‌گوییم، اما تا تقی به توقی می‌خورد، همه‌مان این خصلت کوفی بودن را داریم. سید هم در این ورطه، کم دشمن نداشت و به تعبیر آقا یوسفعلی میرشکاک می‌گوید من که خودم با او رفیق بودم، قبل شهادتش مطالبش را که می‌خواندم می‌گفتم این چه خزعبلاتی است که تو می‌گویی؟ یوسفعلی میرشکاک که رفیق فابریک سید بود، این را می‌گوید. سید شهید که شد، انگار خون او غباری را که ما نمی‌توانستیم ببینیم از روی تمام این نوشته‌ها پاک کرد. هرچه را که می‌خواندم می‌دیدم الله‌اکبر! این خودش است. این طلاست! توی خال زده است! این جمله را از کجا آورده است؟ یوسفعلی و امثالهم آدم‌های موشکاف، نویسنده و شاعری هستند و اینها با هم کل دارند. هر ورق و هر جمله را که می‌خواندی می‌گفتی خدایا! این خودش است! آن وقت ما چطور نمی‌فهمیدیم که قصه چه بود؟ برکت خون است. خون مسیر را باز و غبارروبی و اعجاز می‌کند. در دستنوشته‌هایش هست که راز شهدا را هیچ‌کس نمی‌تواند بگوید و این مسیر فقط با خون باز می‌شود. اعجاز کلمات و بازی کلمات.