تشکیلات محمد هاشمی کم به سید بیاحترامی نکردند
در کلمات آن پسرک که سید را خواب دیده بود، آمده بود که دیگر خسته شدهام. ویژگی همه شهداست که خسته و کلافه میشوند. دیگر نمیدانستم از شهدا با چه زبان و کلامی تجلیل کنم. همه چیز برایم تمام شده بود. بعد از آن فیلم کار کنم؟ نویسندگی کنم؟ قلم بزنم؟ دیگر از همه این چیزها خسته شده بودم. آخر قصه همین جوریها شد. همین رفیقها کلکل، فحش دادن، جسارت کردن به او، درِ سوره را گِل گرفتن، پول ندادن؛ تشکیلات محمد هاشمی و صدا و سیمای وقت کم به سید بیاحترامی نکردند. آدمی که نمیخواهد خودش را با جامعه وفق بدهد. سه سال است که جنگ تمام شده است و با همان اورکت سپاه، همان اورکتهای کرهای طوسیهای معروف و با چفیه به صدا و سیما میرود و به او میگویند کجایی آقا؟ ماکسیمیلیانوس بودی آقا؟ کجا بودی تو؟ اصحاب کهفی؟ این قیافه چیست که برای خودت درست کردی؟ آقایان نمیگویند که اینها را به سید میگفتند. ته اسم ورقه را درمیآورند که چه بوده است، ولی جگر نمیکنند بگویند این آدم ولو اینکه تواب بود... اصلاً یکی از افتخاراتش این است و خودش را معرفی میکند و میگوید: من سیدمرتضی آوینی، بچه شهرری، متولد شهرری، متولد فلان سال، کسی که تا قبل از اینکه انقلاب اسلامی اتفاق بیفتد، کارهای زیادی کرده و مطالب زیادی نوشتهام. با وجود انقلاب اسلامی همه را داخل گونی ریختم و کبریت زیرش گرفتم، چون فقط منیت بود و بس و انقلاب اسلامی یعنی از بین بردن منیتها و نفی طاغوت.
کبریت زیرش گرفتم و گفتم التماس دعا
یک نقاشی کشیده باشی، الان از زیر خاکی درمیآوری و میگویی ببین چه کشیدهام! دو بیت شعر نوشته باشی زیرخاکی درمیآوری و میگویی داداش! کلاس پنجم که بودم این دو بیت شعر را گفتم. میگوید همه را ریختم در گونی و کبریت زیرش گرفتم و گفتم التماس دعا! نامردها این را بگویید. اینها زاویه کور دید آدمهای «صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ فَهُمْ لاَ یَرْجِعُونَ»(1) است.
یک مدل هم داریم که مثبت نگاه میکند که باریکلا! به برکت انقلاب اسلامی، این تیپ آدمها را از منجلاب نجات داد. قشنگ گفته است: «ای شهید! آنکه بر کرانه ازلی و ابدی وجود نشستهای. دستی برآر و ما قبرستاننشینان عادات سخیف را از این منجلاب بیرون بکش». شاید اصلاً دعای قنوتش بود. چسباندن این کلمات به همدیگر را ببینید.

هنوز آب وضو خشک نشده است، بنشین بنویس
آقا! یک چیز مهمتر! این آدم در شرایط عادی یک جاهایی لکنت زبان داشت. اما در لحظهی نریشنگویی روانتر از سیدمرتضی کسی را نمیبینی که بخواند. آقا! چرا این جوری میشود؟ چون داری کار را برای رضای خدا میکنی و همه چیز در و تخته با هم جور درمیآید. آقاسید! این کلمات را چه جوری به هم چفت میکنی؟ اینها چه جوری این شکلی میشوند؟ خودم هم نمیدانم، اما رمزش این است. اگر میخواهی این جوری شود، وضو بگیر و دو رکعت نماز بخوان. هنوز آب وضو خشک نشده است، بنشین بنویس. خودش میشود. کلید است! من این جوری مینویسم.
سید گفت من از آنجا یک کربلایی دربیاورم!
این جوری میشود که میبینی دخترک قیافهاش به این حرفها نمیخورد، ولی میآید اینجا و میگوید کارمان لنگ بود و گرفتیم و رفتیم. این شهدا امامزادگان عشقند. فقط کلام نیست. واقعاً یک کسی که کارش گیر است، میآید و در حرم این بابا پنجه میزند و او کار راهانداز میشود. باید اتفاقی افتاده باشد که طرف، کار این همه جماعت را راه میاندازد.
سه چهار تکهای را که رفت و در سوسنگرد و این جور جاها کار کرد، میدانست چه بلایی سر تاریخ انقلاب اسلامی و سنگرها خواهد آمد. تشخیصی که داده بود، درست بود. گیری هم که سر فکه و اینها داد، خودش گیر داد. من گفتم: «آقا! بیا برویم». بازی دراز و جاهایی که بحث پیروزی بود. گفتم آقاسید! عملیات در فکه شکست خورد. هزاران هزار کانال ماندند. نمیشود از آن چیزی درآورد. گفت: «چه میگویید دیوانهها؟ بیایید برویم من از آنجا یک کربلایی دربیاورم. باید برای مردم بگوییم با داشتن این همه پل چرا شکست خوردیم و خط شکسته نشد؟» سئوال است دیگر. تاریخ میآید و از شما میپرسد شما این همه پل نداشتید؟ حسن باقری داشتید، چمران داشتید، صیاد شیرازی داشتید. اینها تئوریسینهای جنگ بودند. چطور نتوانستید؟ همه بچههای مردم را به کشتن دادید؟ چرا در رملها عملیات کردید؟ فردا تاریخ از شما سئوال میکند. ما باید دوربین را برداریم و ببریم و راجع به این قصه جواب بدهیم. این مقولهها خیلی مهماند، منتهی متأسفانه صیاد شیرازی هم که آمد پردهی این قصه را کنار بزند و با گروه جنگش کار کند و تدوین دفاع مقدس و... آن هم ناتمام ماند.
آن طرف اصلاً عراقی وجود نداشته است!
چون در مورد مباحث تکنیکی و تاکتیکی که از دو طرف پیش آمد، ما معتقدیم آن طرف اصلاً عراقی وجود نداشته است. عراق نمیتواند چنین تجهیزات و موانعی را آنجا بکارد. اعجاز کاشت موانع است. چهار ردیف کانال، سه کیلومتر موانع در طول بیش از 400 کیلومتر از دهنه کنج فاو بگیرید تا حداقل جلوی قصر شیرین. تمام دنیا آمده و در ظرف کمتر از دو سال این موانع را کاشته بود. اصلاً اینها هیچ جا گفته نمیشود. به موانع که نگاه میکنی، کرک و پرت میریزد، یا اباالفضل! مگر میشود این موانع را انسان کاشته باشد؟ اگر کسی دوربین بردارد و بیاید و تصویر بگیرد و بگوید مردم! این فقط مینگذاری نیست. این یک اعجاز هندسی سی و چند کشور است که در اینجا به کار گرفته شده است، کانال زده، خاک کانال را در عرض چهار و ارتفاع سه متر برداشته و برده! کجا برده بودند؟ هر کس که دو ساختمان ساخته باشد میفهمد چهار ردیف کانال در طول 400 کیلومتر بکنی، خاک را به جای دیگر انتقال بدهی ـ چون اگر به آن خاکریز میچسبیدیم، خود آن خاک به دردمان میخورد، باید کانال لخت باشد و همه بروند و در کانال بچپند. بعد موانع تار عنکبوتی.

ای نامردها! یک نفر به چند نفر؟
جمهوری اسلامی در طول یک دهه گذشته مصوب کرده است 100 کیلومتر را در مرز شرقی جمهوری اسلامی برای جلوگیری از قاچاق یک ردیف کانال با دو سه ردیف سیم خاردار و میدان مین ایجاد میکند. پول از دنیا گرفته و اعتبارش مصوب است، اما نتوانست. آن قسمتی را هم که توانست بهقدری مسخره است که میآیند و راحت رد میشوند. یک ردیف کانال.
آقا! امروز یک دوربین بردارید و بیایید و بپرسید آقا! میدانید چرا در والفجر مقدماتی شکست خوردیم؟ چون تمام دنیا در مقابل ما بود. این را که گفتی پسر دانشجویت میگوید: «ای نامردها! یک نفر به چند نفر؟» لاتی هم بخواهی نگاه کنی، میگوید عیب ندارد، در والفجر مقدماتی خوردیم، ولی نامردی بود. 34 کشور در مقابل یک کشور، معلوم است چه کسی میبازد. سودانی، یمنی و... از هجده کشور اسیر گرفتیم.
هیچ دوربینی تا الان نتوانسته است پیچیدگی و عمق این موانع را نشان بدهد. جالب است نه؟ یک بازی فوتبال میشود، 600 تا دوربین میبرند و از بالا و پایین و همه زوایا تصویر میگیرند. دریغ از اینکه یک نفر جگر داشته باشد و دوربین بردارد و برود.
دفترهای بچهها هنوز روی میزها بود!
خلاصه خیلیها گفتند سید! جنگ تمام شد، بیا برویم دنبال درس و زندگیمان! ول کن آقا! بیا برو دکترا بگیر. دوربین را برداری بروی دنبال چه؟ خاکبازی؟ شهیدبازی؟ ول کن بابا! عصر این حرفها گذشت. او که امام خمینی بود نتوانست. اینها هم نتوانستند ولش کن. دوربین برداری بروی به مدارس خرمشهر که چه؟ دفترهای بچهها بعد از دو سال که رفته و عکس گرفته بود، هنوز روی میزهاست. نگاه کنید. «خرمشهر شهری در آسمان». الان که داریم در باره حفظ آثار دفاع مقدس حرف میزنیم میگوییم عجب صحنه طلاییای! این باید همین جوری برود در آکواریوم و موزه. همه اینها در این سالها درست شد دیگر. الان یک غرفه درست میکنیم، یک میز است و بالایش سوراخ شده و موشک رفته است فلان جا. بابا! این طبیعیاش در خرمشهر بود. امام خمینی(ره) دستور داد این بخش را دست نزنید، قرنطینه کنید و بگذارید برای آیندگان بماند، نه اینکه بعداً دو میلیارد بدهید که همان را بازسازی کنیم. بحث بر سر این است که در طول این یک دهه تمام سنگرها، مدارس و پلها را حذف کردند!
میدانست که برای این عکسها زمانی له له میزنند
این آدم با بصیرت بود و تشخیص میداد که یک دهه بعد همه اینها نابود میشوند. جنگ و عملیات شبانه را که دوربین نداشتیم بگیریم. دوربینهایی هم که داشتیم به دلیل سنگینی نمیشد در عملیات برد. (Handy cam) و موبایل نبود که هر کسی در جیبش داشته باشد. باید میایستادی، صبح بشود، خط گرفته شود، راه بیفتی و یکسری باتری را شارژ کنی و با خودت ببری و هی بگذاری و هی کاست عوض کنی و اینها را بگیری. پاتک دشمن را شاید میتوانستی بگیری، ولی به خطشکنی نمیرسیدی. میدانست چه صحنههای باارزشی را در زمان جنگ از دست دادیم. الان فرصتش هست که همینها را هم بگیریم. ده سال بعد از اینها هم خبری نیست. این روزهای غربت را که برای آن عکسها لهله میزنی، میدید.
چه کاری است از اینجا بکوبی بروی وسط میدان مین!
یک چیز دیگر هم بگویم و عرضم تمام! آقا! تو دیوانهای! عید زنگ بزنی که آقای سعید قاسمی! ما را سر کار نگذاریها! ما میخواهیم 20 فروردین در منطقه باشیم و تو باید بیایی و بگویی چون تو اطلاعات عملیات بودهای. بیا برای ما بگو چه بود و چه شد؟ آقاسیدمرتضی! ول کن. من میآیم آنجا حالم خراب میشود. نه، تو را به خدا و گیر شش پیچ که باید بیایی. این آدم دیوانه نیست؟ مگر نمیخواهی خاطره بگیری؟ مگر نمیخواهی فیلم بسازی؟ بیا برویم جاده قم. خاکریز قشنگ، تانک آماده، چفیه بینداز گردن این برادر، همه چیز آماده! آقا بنال بگو چه شد؟ او هم صحبتی میکند و اشکی و سر و ته قصه را جمع کن و یا علی مدد، برو حالش را ببر، دقیقهای فلان قدر بفروش به صدا و سیما! چه کاری است از اینجا بکوبی بروی وسط میدان مین؟
میتوانست سر همهتان را کلاه بگذارد
آنجا هم که گم کردی میگویی آقاسیدمرتضی! نمیشود بیخیال بشوی! میگوید نخیر! الا و بالله باید برویم همان جایی که شما این فیلمها را گرفتی و جنازهها را جمع کردی. تا پارسال در خود قتلگاه جنازه شهید درآمد. پارسال بعد از 22 سال از کل این قصه، استخوانهای شهید درآمد. این آدم میفهمد که باید بیاید آنجا. میتوانست سر همهتان را کلاه بگذارد و هیچ کدام از شما هم نمیفهمید که آن هم خاکریز است، این هم خاکریز است. اینکه میگویند وقتی حرفهای میشوی خطرناک است و میتوانی سر همه را کلاه بگذاری و باید صداقت داشته باشی، یکیاش همین است. آقا! حرفهای شدی، سر مردم کلاه نگذار. تو که جنس میفروشی میدانی این چینیای که داری میفروشی ترک دارد و چهار روز دیگر میشکند. این لوله خوب نیست. پرسید بگو ایراد دارد، نپرسید بده برود. به او بگو متوسط میخواهی یا خوب؟ او هم حرفهای این کار است و میگوید ولو خطر داشته باشد، باید برویم. در این قصه، جان، بود و نبودم در میان است، نه جنسی که میخواهی بفروشی و ترک دارد یا ندارد، درجه سه است یا درجه دو. میگوید ایراد ندارد. باید برویم در آن موقعیت. آگاهانه انتخاب میکند. نعوذبالله که بگویی آقا! نمیدانست. دیوانه بود. مگر میشد نداند؟ دارد میبیند که میدان مین است. میفهمد که خطر است. در بین آنها من هم میفهمم که خطر دارد، ولی او باید شهید شود، چون این اوست که آماده است و مرگ آگاهی دارد. برای من هنوز زود است، دهانم بوی شیر میدهد. من فقط لفاظی میکنم، ولی او میفهمید.
صلواتی بر محمد و آل محمد.
پینوشتها:
(1)قرآن کریم، سوره بقره، آیه 18.