پدر شهید می گفت یه روز که برای آبیاری به سر زمین رفتم خسته شده بودم

قبرستان از روستا دور بود ولی به زمین های من نزدیک بود.

وقتی ساعت به نیمه های شب رسید می خواستم برم یکی از جوب ها که خیلی کثیف بود رو 

تمیز کنم اما خیلی خسته بودم بیشتر از ده ساعت بود که رفته بودم آبیاری 

خیلی خسته بودم راه افتادم به سمت جوب تا آن را تمیز کنم .

توی راه هی با پسرم درد دل می کردم که بابا رفتی جبه وشهید شدی الآنم کسی نیست که به من کمک کنه

نمی دونم چی شد که یک دفعه متوجه شدم که نزدیک قبرستان هستم با این که خیلی از قبرستان می ترسیدم

انگار اون لحظه یکی با من بود و من از قبرستان نترسیدم هوا تاریک بود رفتم سر قبر پسرم نشستم و یکم باهاش درد دل کردم

یک دفعه دیدم خواب خیلی بهم فشار آورد پیش خودم گفتم :((می خوابم یکم استراحت می کنم بعد بلند می شم می رم جوب رو تمیز می کنم تا اب به زمین برسه))

تو همین فکر بودم که خوابم برد در همین حین خواب دیدم :(پسرم داره تو زمین به من کمک می کنه وقتی دیدمش دویدم به سمتش بعد از این که کمی باهاش صحبت کردم

بهم گفت بابا شما نگران نباش من همیشه حواسم به شما ومادر هست که رنج زیادی نکشید ،بعد بهم گفت بلند شو باید بریم سر کار )من از خواب بیدار شدم یه نیروی تازه ای تو تنم بود 

ولی یکدفعه متوجه شدم که صبح شده ونوبت آبیاری من تموم شده خیلی اعصابم بهم ریخت رفتم به سمت زمینی که آب بهش نرسیده بود وقتی به زمین رسیدم دیدم زمین غرق آبه

خیلی تعجب کردم وقتی جوب رو نگاه کردم دیدم انگار چند نفر با هم سر آن جوب کار کردند و اون رو تمیز کردند خیلی تعجب کردم ولی یکدفعه به  یاد حرف پسرم افتادم که بهم گفت

:((من همیشه حواسم به شما هست و نمی گذارم اذیت بشید))

   خاطره ای از شهید برج علی مافی از زبان پدر بزرگوارشون

حالا آدم معنی این آیه شریف رو می فهمه:

((شهدا زنده اند ونزد پروردگارشان روزی می خورند))