((آقا مرتضی یه نفرو بفرست خط ببینیم چه خبره.!!!)) هر کس می رفت ،دیگه بر نمی گشت وهمان سه راهی که الآن می گویند سراهی همت .
خیلی کم می شد بچه ها بروند وسالم برگردند.
آقا مرتضی سرش را پایین انداخت و گفت :((دیگه کسی رو ندارم بفرستم شرمنده ))حاجی بلند شد وگفت :((مثل این که خدا طلبیده))
با امیر افضلی سوار متور شدند که بروند خط . عراق داشت جلو می آمد .
زجاجی شهید شده بود و کریمی توی خط بود . بچه ها از شدت عطش ، قمقمه ها را می زدند لب هور ، جایی که جنازه افتاده بود و از همان استفاده می کردند .
روی یک تکه ازپل هایی که آن جا افتاده بود سوار شد .
هفت ،هشتا قمقمه بچه ها روبرداشت با دست آب را کنار میزد ومی رفت جلو ؛وسط آب،زیر آتش.
آن جا آب زلال تر بود.قمقمه ها را یکی یکی پر کرد وبرگشت.