بسم الله الرحمن الرحیم
روایت شیدایی که خواهید خواند؛ جانبازِ محقق غلامعلی نسائی، 16 سال پس از شهادت سید مجتبی علمدار اظهار کرده است و رضا علی پور جانشین سید مجتبی در گروهان سلمان به رشته تحریر درآورده است:
سید مجتبی علمدار در سحرگاه 11دی ماه 1345در شهرستان ساری ، در هنگامه سحر بدنیا آمد، آقا سید مجتبی اولین صدایی را که در این جهانی هستی پس از اولین لحظه تولدش شنید، اذان صبح بود.
سید، فرمانده گروهان سلمان از گردان مسلم ابن عقیل، لشکر 25 کربلا بود.
من و مجتبی ساروی هستیم. «مازندرانی» من هر کجا که مجتبی بود، حاضر بودم، مجتبی همیشه میگفت:
**علیرضا خیلی دوست دارم، مانند مادرم «حضرت زهراء(سلام الله علیها)» شهید بشوم.
در شب «عملیات والفجر 10»، به سمت سه راهی دجیله پیش میرفتیم، آتش دشمن لحظه ای قطع نمیشد و آرزوهای مجتبی شنیدنیتر شده بود، تیربارها مانند بلبل میخواندند، مجتبی تیر خورد، گلوله گرینف بود. گرینف گلوله عجیبی دارد، تیرخورد به بازوی مجتبی، بالای آرنج، دست مجتبی را خرد کرد و گلوله عمود فرو رفت به پهلوی مجتبی، بازوی مجتبی شکست، پهلویش را شکافت.
مجبتی میگفت:«فدای مادرم بشوم، مادرم زهراء(سلام الله علیها) که آن نانجیبان، پهلویش را شکستند و بازویش را. هوا تاریک بود، وقتی گلوله خوردم، حس غریبی از همه یازهراء هایی که گفته بودم ریخت توی دلم. تیرخورد به پهلویم، یاد پهلوی مادرم فاطمه بودم.
حس کردم دستم قطع شده، پهلویم را درد شدیدی پیچیده بود، شدت گلوله استخوان را خرد کرده و دستم را پیدا نمیکردم ، چرخیده بود بالای سرم. آرام بر گرداندم و یاد مادرم بودم که چه کشید در آن غربت و تنهایی.»
سید مجتبی که در عملیات والفجر10 بسختی مجروح شده بود، در بیمارستان بوعلی سینا ساری بستری شد.
من هم چند تایی تیر خورده بودم، از بیمارستان که به خانه برگشتم، عصا زنان سراغ آقا سیدمجتبی رفتم. شده بودم یک پا پرستار مجتبی، دو سه ماهی مجبتی بستری بود، آن هیکل ورزشکاری و قامت برافراشته و رشید، شده بود پوست و استخوان، مثل یک گنجشک زخمی زیر باران، افتاده بود روی تخت. بچههای جبهه میآمدند و میرفتند، سید مجتبی چون پهلویش را تیر شکافته بود، کلسترومی شده بود، یک وضعیت بسیار سخت برای یک مجروع جنگی، به همین خاطر بوی نامطبوعی فضای اتاق را گرفته بود.
سید مجتبی میگفت:«بچهها این بوی ظاهر من است که شما را این همه بی طاقت کرده و مجبورید جلوی دهان و بینی تان را محکم بپوشانید، وای به روزی که بوی باطن ما را خدا آزاد کند، آن وقت است که معلوم میشود چه بلایی سرتان میآورد.»
آقاسید مجتبی البته اینها را از روی اخلاصی که داشت میگفت، و گرنه مجتبی یک جوری دیگر بود. خیلی خاص.
روزگار گذشت، جنگ گذشت و سیدمجتبی احوالی دیگر داشت، فرق داشت با خیلی از جنگ برگشتگان، همان حالات عرفانی را حفظ کرده بود و یک ذره از آن روحیات رزمندگی اش تنزل نکرده بود.
یک روز بهم گفت: علی رضا، آروزی مهمی دارم!
گفتم: چه آرزویی؟
گفت: دلم میخواهد خانه خدا نصیبم بشود.
سید مجتبی که آرزو میکند، ناگهان به لطف مادرش خانم فاطمه الزهراء(سلام الله علیها) خیلی زود بر آورده میشود.
آقاسید مجتبی، مداح اهلبیت بود و یک جایی روضه غریبی از مادرش فاطمه الزهراء(سلام الله علیها) میخواند.
آقارحیم یوسفی، اهل گرگان، توی آن مجلس وقتی ضجههای آقا مجتبی را برای رفتن به حج میشنود، بعد جلسه غروب زنگ میزند به خانه آقا سید مجتبی و میگوید: آقا سید مجتبی، آرزویی که داشتی بر آورده شده، میروی حج، چون آقا مجتبی عضو رسمی سپاه بود، باید مجوز خروج هم میگرفت.
می رود ستاد مرکزی سپاه تهران، آن روز کلی دوندگی میکند، موفق نمیشود، دیگر داشت، تعطیل میشد، مجتبی میرود توی محوطه، بین درختان، مینشیند، آنجا گریه میکند، میگوید: یازهراء من گیر افتادم، اگر امروز اینجا کارم درست نشود، همه چی بهم میخورد، بلند میشود، میرود، میبیند، کارش خدائی درست شده است. صدا میکنند: بیا این نامه ات برو.
رفت مکه و مدتی بعد برگشت، رفتیم پیشوازش، بغلش کردم، بوئیدمش، بوسیدمش. رفتیم جای خلوتی، مجتبی گریه کرد، من گریه کردم، گفت:
علیرضا، عرفات بوی شلمچه میداد.
یک روز توی عرفات، جای خلوتی یافتم، جائی که من بودم و دلم بود، دست بردم خاک عرفات را بوئیدم، گفتم: عرفات! بی معرفت، بوی شلمچه میدهی!
و دلم را آنجا حسابی خالی کردم، سبک شدم.
سید مجتبی علمدار بعد از بازگشت عمره مفرده، دیگر با قبل فرق داشت، یک جورایی دیگه، پرستو شده بود و سکوی پرواز میخواست.
سال هفتاد پنج، بر اثر جراحت ناشی از جنگ، این آخری بیمارستان امام ساری بستری شد.
روز آخری، آقا یحیی کاکوئی بالای سرش، غروب بود، میگفت: همین که اذان مغرب شد، مجتبی چشم اش را باز کرد، بین اذان بود، گفت:
تو که آخر گره را باز میکنی، پس چرا امروز و فردا میکنی؟
هنوز اذان تمام نشده بود که سید مجتبی چشم هایش را بروی دنیا بست و پرستو شد و پرید.
تشیع جنازه سید مجتبی یک حال هوائی غریبانه ائی داشت، شلوغ بود، اشک و بود، روضه بی بی دو عالم، فاطمه زهراء(سلام الله علیها)
سید مجتبی به من گفته بود: روز شهادتش، بعد از تشیع، توی قبر که گذاشتن اش، اذان بگویم، وقتی مجتبی را گذاشتیم توی قبر، صدای اذان ظهر بلندگو، بلند شد، آن وقت من ایستادم، رو به قبله، کنار قبری که سید مجتبی را گذاشته اند. اذان گفتم….
اذان که تمام شد، سید مجتبی توی قبر آرام خوابیده است، هنوز سنگ لحد را نگذاشته ایم.
حاج آقا دیانی از دوستان آقا سید مجتبی ایستاد به قبله، مجتبی جلوی پیش نماز، نماز ظهر و عصر را خواندیم….
سید مجتبی وصیت کرده بود، آن شال سبزی که در هنگام روضه خوانی اشک هایش را پاک میکرد و کمرش را میبست، داخل قبرش بگذاریم و روضه مادرش حضرت زهرا(سلام الله علیها) را سر قبرش بخوانیم .
مجتبی تأکید کرده بود؛ روضه که میخوانید، هنگام گریه صورتهای تان را داخل قبر بگیرید، جوری گریه کنید که اشکهای تان بریزد توی قبرم…
روضه مادرش فاطمه زهراء(سلام الله علیها) بود.
آقا رضا کافی، مداح اهلبیت ساروی، ایشان روضه میخواند، گریه میکردیم و اشکهای مان میچکید داخل قبر، روضه حضرت زهراء(سلام الله علیها) روی قبر خوانده شد، سنگ لحد را گذاشتیم و خاک ریختیم و سید مجتبی رفت بهشت و مهمان مادر
“بقیع با او بگو دستم ببستند همان هایی که پهلویش شکستند”