سفارش تبلیغ
صبا ویژن
المهدی قزوین آبیک 1450


نگذارید علی بی کس و بی یار شود

نگذارید مکر بنی ساعده تکرار شودم

 

نکند حفظ ولی بر همگان عار شود

نکند حق علی در عمل انکار شود

 

محرم راز علی(ع)نخل و دل و چاه شود

سیلی خصم زبون نقش رخ یار شود

 

نکند گرد حمل توطئه ای ساز کند

حب دنیا سبب بستن ابصار شود

 

کوفیان ننگ شما باد اگر

دور تاریخ دگر باره نمودار شود

 

نکند مکر بنی عاص اثر ساز شود

مالک از حکم علی باز خبردار شود

 

نگدارید خوارج به لب نهر رسند

نگذارید که این حادثه تکرار شود

 

نکند باز معاویه خریدار شود

در نخیله حذر از جنگ به اجبار شود

 

نگذارید که اصغر به سر دست شود

نکند حرمله بی رحم کماندار شود

 

نگذارید که اهل حرمش خوار شوند

نگذارید که شام زینبش تار شود

 

نگذارید امر ولایت به همین ختم شود

نکند ابن امیه به سر کار شود

 

نگذارید که مشروطه نمایان بشود

شیخ نورانی ما ملعبه دار شود

 

نکند پیر خراباتی ما نوش کند

جام زهری که پرازکینه اغیار شود

 

«نیلیا» آنچه که شدعبرت ابرار شود

نگذارید که آن فاجعه تکرار شود



سید على خامنه اى پیر عشق گفت :

فریاد را علیه ستم آفریده اند.

 

قسم به روح خمینى ، قسم به سید على

به امر رهبر و فرموده هاى شخص ولى.

 

قسم به عارف جبهه به مصطفى چمران

به گریه در دل سنگر تلاوت قرآن.

 

قسم به ترکش و قطع نخاع و جانبازى

قنوت و دست جداى حسین خرازى.

 

قسم به جوخه اعدام و سینه ى نواب

به عالمان شهید فتاده در محراب.

 

به انتهاى افق سر گذشت حاج احمد

خوراک کوسه شدن در تلاطم اروند.

 

قسم به پیکر بى سر قسم به حاج همت

به چادر و به حجاب زنان با عفت.

 

به صبحگاه دو کوهه ، به درد و صبر از رنج

غروب دشت شلمچه به کربلاى پنج.

 

قسم به سید حسن شیر مرد حزب الله

به جنگ سى و سه روزه ، نبرد حزب الله.

 

قسم به باکرى و باقرى و زین الدین

به غرش نهم دى به فتنه رنگین.

 

قسم به تنگه ى مرصاد و عقده از صیاد

به غربت اسرا و شکنجه و فریاد.

 

قسم به روح هنر از نگاه آوینى

به جنگ معتقدان ضد رنگ بى دینى.

 

قسم به قدرت خون در برابر شمشیر

به یک پدر که نیامد پسر ، و شد پیر.

 

به مادر سه شهیدى که خم نکرد ابرو

به تکه تکه شدن در مصاف رو در رو.

 

به دست خالى رزمنده اى که مى جنگید

به آن جنازه که با چشم باز مى خندید.

 

قسم به خون خلیلى شهید راه حیا

به ندبه و به کمیل و زیارت عاشورا.

 

که تا رمق به تنم هست ، مکتبى هستم

حسینى ام حسنى ام ، زینبى هستم.

 

و سر سپرده از تبار عمارم

به انقلاب و شهیدان حق وفا دارم.



دانلود مداحی(رهبر من طلایه دار لاله هایی)

از 

میثم مطیعی

دانلود



دانلو مداحی(ما می گذریم از جان، رهبر چو دهد فرمان)

از

میثم مطیعی

دانلود



دانلود مداحی (با ولایت می مانیم، شور ما از عاشوراست)

از

میثم مطیعی

 

دانلود

 



یک حادثه مهم در این مقطع زمانی رخ داد که نقطه تلاقی  شهیدان عزیز احمد کاظمی، سعید مهتدی، نبی‌الله شاهمرادی (حنیف) و شهید آذین‌پور بود که تهاجم مردانه به مرکزیت ضدانقلاب در شمال عراق و انجام عملیات علیه حزب منحله دموکرات و کومله و دیگر گروهک‌های تروریستی بود که در آن زمان در اوج عملیات در داخل ایران قرار داشتند. 
هر چند در آن مقطع، سال‌ها از دفاع مقدس می‌گذشت، اما ما همچنان در آن منطقه به دلیل حضور گروهک‌های ضدانقلاب تلفات می‌دادیم. اما شهید کاظمی بعد از انجام مطالعات فراوان، دوستان خود را در قرارگاه حمزه جمع کرد و سردار شهید سعید مهتدی مسئول عملیات، سردار شهید حنیف معاون اطلاعات، سردار شهید آذین‌پور مشاور و سردار شهید یزدانی در این عملیات مسئول توپخانه بودند. 
این جمع فکور، آشنا به منطقه، ‌مومن، مخلص و ایثارگر تا مدتی در این منطقه کار اطلاعاتی و طرح‌ریزی عملیاتی کردند،
این عزیزان به این نتیجه رسیدند که باید استراتژی خود را در منطقه عوض کرده و وارد فاز تهاجمی شوند. 
این طرح در حالی پی‌ریزی شد که آمریکایی‌ها شمال عراق را در کنترل خود داشتند و جنگنده‌های اف16 آنها بلاانقطاع در دسته‌های 6 فروندی در بالای سر این منطقه پرواز می‌کردند به طوری که می‌شد صدای آنها را شنید و یا بر روی رادار مشاهده کرد و یا اگر فاصله‌شان کم بود، آنها را با چشم دید. 
ضدانقلاب در این منطقه با کمین‌های خود، مشکلات زیادی را بوجود آورد و در عین حال مرکزیت خود را در شمال عراق قرار داده بودند اما با طرح‌ریزی که از سوی سرداران شهید سپاه صورت گرفت،‌ مرکزیت آنها در عمق 150 کیلومتری خاک عراق مورد تهاجم قرار گرفت که کاری بسیار جسورانه، با ریسک بالا اما تمام‌کننده بود. 
شهید احمد کاظمی 200 دستگاه خودرو اعم از کامیون، وانت، جیپ، توپکش، توپخانه و کاتیوشا را به صورت یک ستون بزرگ وارد خاک عراق کرد، ‌ادامه داد: خود سردار کاظمی، سلیمانی، حنیف و آذین‌پور بالای ارتفاعات عراق نقطه دیده‌بانی گذاشتند و این یعنی آنکه این فرماندهان تا عمق منطقه دشمن پیش رفته، بالای سر پایگاه دشمن نشسته و شروع به هدایت آتش و فرماندهی کردند. 
آتشی که این عزیزان بر سر دشمن ضدانقلاب ریختند آنقدر سنگین بود که آنها در خلال یک روز چندین بار پیام تسلیم دادند اما حاج احمد می‌گفت اینها فریبکارند و ما باید به کار خود ادامه دهیم. 
بعد از اجرای آتش و اتمام عملیات، سپاهیان اسلام با همان ستون از منطقه دیگری در شمال عراق خارج شدند به طوری که خون از بینی حتی یک نفر از رزمندگان ما نریخت. 
نتیجه این عملیات آن شد که ضد انقلاب به گروه‌های مسلط معارض در شمال عراق (طالبانی) تعهد داد که دیگر در خاک ایران عملیاتی نظامی نخواهند کرد. 
از آن زمان به بعد هیچ مشکل و ناامنی در منطقه نداشتیم و هیچگاه در کردستان تلفات رزمی تا سال‌های اخیر نبود و این واقعیتی است که به دست این سرداران بزرگ انجام شد.

          

                        شهید غلامرضا یزدانی                      شهید سعید مهتدی

            

              شهید نبی الله شاهمردای (حنیف)                 شهیدحمید آذین پور 




 

یک روز که فرماندهان ارتش، در یک قرارگاه نظامی برای طراحی یک عملیات، همه جمع شده بودند، حاج همت هم از راه رسید، امیرعقیلی، سرتیپ دوم ستاد «لشکر 30 پیاده گرگان»، حاجی را بغل کرد و کنارش نشست، امیر عقیلی به حاج همت گفت: «حاجی ! یک سوال دارم، یک دلخوری خیلی زیاد، من از شما دلخورم.»

حاج همت گفت: «خیر باشد! بفرمائید! چه دلخوری؟»
امیر عقیلی گفت: «حاجی ! شما هر وقت از کنار پاسگاه های ارتش، از کنار ما که رد می شوی، یک دست تکان می دهی و با سرعت رد می شوی. اما حاجی جان، من به قربانت بروم، شما از کنار بسیجی های خودتان که رد می شوی، هنوز یک کیلومتر مانده، چراغ می دی، بوق می زنی، آرام آرام سرعت ماشین ات را کم می کنی، بیست متر مانده به دژبانی بسیجی ها، با لبخند از ماشین پیاده می شوی،دوباره باز دستی تکان میدهی، سوار می شوی و میروی. رد میشی اصلا مارو تحویل نمی گیری حاجی، حاجی به خدا ما هم دل داریم.»
حاج همت این ها را که از امیر عقیلی شنید، دستی به سر امیر کشید و خندید و گفت:«برادر من!اصل ماجرا این است که از کنار پاسگاه های شما که رد می شوم، این دژبان های شما هر کدام چند ماه آموزش تخصصی می بینند که اگر یک ماشین از دژبانی ارتشی ها رد شد، مشکوک بشوند؛ از دور بهش علامت میدهند، آرو آروم دست تکان میدهند، اگه طرف سرعتش زیاد بشه، اول علامت خطر میدهند،بعد ایست میدهند، بعد تیر هوائی میزنند، آخر کار اگر خواست بدون توجه دژبانی رد بشود.به لاستیک ماشین تیر میزنند.
ولی این بسیجی هایی که تو میگی، من یک کیلومتر مانده  بهشان مرتب چراغ میدم، سرعتم رو کم میکنم، هنوز بیست متر مانده پیاده می شوم و یک دستی تکان میدهم و دوباره می خندم و سوار می شوم و باز آرام از کنارشان رد می شوم. آخر این بسیجی ها مشکوک بشوند.اول رگبار می بندند. بعد تازه یادشان میاد که باید ایست بدهند.
یک خشاب و خالی می کنند، بابای صاحب بچه را در می آورند، بعد چند تا تیر هوائی شلیک می کنند و  آخر که فاتحه طرف خوانده شد، داد می زنند ایست.»

این را که حاجی گفت، قرارگاه از خنده منفجر شد.




یک هفته بعد از شروع «عملیات والفجر 4 »، شنیدم تبپ عمار قصد دارد دوباره روی قله عملیات کند. خودم را آماده کردم که بزنم تو ستون عمار و همراهشان بشوم. فرمانده عمار«مهدی خندان» بود. آن شب ، هوا مهتابی و سرد بود؛ سرمایی که نا مغز استخوان نفوذ می کرد. من زدم تو ستون عمار. گردان مالک و حبیب ، در دو جناح ما در حرکت بودند. مقصد حرکت ، ارتفاع 1866 بود . نزدیک قله، مهدی خندان چند تخریبچی از بین بجه ها سوا کرد و اون ها رفتند تا راه کاری مناسب پیدا کنند.

یک ساعت مانده به اذان صبح، مهدی آمد و گفت :«یک راه کار پیدا کرده ام اما عراق بدجوری مانع گذاشته؛ هم سیم خاردار و هم میدان مین. یک نفر باید بره و بی صدا معبر بزنه تا بقیه رد بشن.»
طبق نقشه مهدی ، در صورت گذشتن از معبر، ما «کانی مانگا» را دور می زدیم و بر آن سوار می شدیم. چون عراق بیشتر روی یال هایی که هفته گذشته روی آن ها عملیات کرده بودیم حساسیت داشت ، احتمال موفقیت ما و دور خوردن عراقی ها زیاد بود.
مهدی گفت:«اگر تخریب چی ها را بفرستیم ، کار به صبح می کشه و عراق زمین گیرمون می کنه.»
یکی از بچه ها گفت:« آقا مهدی! من می خوابم روی مین ، شما رد بشید»
مهدی گفت:«اسمت چیه؟»
پسره گفت:«کامبیز روانبخش»
دیگر پسره منتظر جواب مهدی نماند و پیراهنش را کند .
مهدی گفت:« چرا پیراهنت رو در میاری؟»
این ماله بیت الماله ، نباید خراب بشه.
- این حرف گردان رو به هم ریخت. بچه ها همه می خواستن بزنن به میدون مین.

- این پسربچه خوابید روی مین، یکی هم بغل دستش خوابید. اول ، مهدی پاورچین و آهسته رد شد، بعد یکی یکی بچه ها رد شدن. کمتر از یک گروهان رد شده بود، یکی از بچه ها سنگین بود. وزن او و این ها که خوابیده بودند، از حد نصاب بیشتر شد و یک دفعه مین عمل کرد. هرسه در جا شهید شدند.



 آخرین بار که اومد گفت:"مادر! اگر شهید شدم من را حلال کنید". گفتم:"نه پسرم این حرف را نزن". نگاهش را از من دزدید و ادامه داد:"یکی از دوستانمان قبل از شهادت از مادرش خواست حلالش کند و مادر همین پاسخ شما را داد. اما در هنگام خاکسپاری وقتی مادر کنار پیکرش ایستاد. به قدرت حق چادر مادر را گرفت و مادر بی اختیار گفت:«عزیزم! حلالت کردم و بعد آرام آرام دست شهید از چادر مادر جدا شد». ساکش را بست و مقابل در ایستاد، دلم می خواست بدرقه اش کنم اما نگذاشت هیچ کس بدرقه اش نکرد... رفت و10 سال بعد برگشت.                

راوی:مادر شهید



رادیو روشن بود.امام صحبت میکرد«...لا یکلف الله نفساّ الاوسعها....»چشمهایش را بسته بود.دست هایش را کیپ هم بین زانو هاش گذاشته بود.داشت زیر لب چیز هایی با خودش می گفت:

 

«...لا یکلف الله نفساّ الاوسعها....»انگار درد داشت.دندان هایش را به هم میسایید.داشت خرد می شد و مثل دیواره های کاریز که می ریزند،فرو می ریخت.«...لا یکلف الله نفساّ الاوسعها....».صدای نفس هایش نا منظم شده بود.عین مار گزیده ها به خودش می پیچید.اگر سوار ماشین نبود،یقیناٌ می دوید و داد میزد.
«...لا یکلف الله نفساّ الاوسعها....»ده بار و شاید بیشتر به زبانش آمده بود.خدا میداند چند بار درونش تکرار شده بود.مثل گلوله های صلب که بین چهار دیوار تنگ هم گیر افتاده باشد،هی به دیوار بخورند و برگردند تا آنقدر انرژی بگیرند که راه فرار پیدا کنند،از دهانش بیرون می پرید.
«...لا یکلف الله نفساّ الاوسعها....»

 





جاوا اسکریپت